سفارش تبلیغ
صبا ویژن

استثنایی درتخیلات

بنام خداوند جان آفرین...............................................بنام کسی که دشت ودیارو جنگل آفرین

روزی درخانه نشته بودم که یک دفه به مغزم رسید که برم ازبغالی چیزی بدوزدم.درحال رفتن بودم که یک دفعه پیرمردی رادیدم.

پیرمرد گفت:(درچه کاری هستی ریا"چه میکنی در این دیاردور)گفت و منم از این گوش میگرفتمو ازاون گوش راهیش میکردم

هی میرفت توموخم هی میرفت توچشمم تااین که رفت و منم خدافظی کردم.رفتم به به طرفه مغازه از شانسم بسته بود .باناراحتی

تمام برگشتم به خونه .{ده روز گشت }خوابی دیدم "اول بریم تخیلات خواب"خواب دیدم(آن پیرمرد بازم اومد تنم ویبره شد دیدم

گوشیه،دستم ویز ویزشد دیدم دستم خواب رفته،دیدم چشمام خسته شد دیدم خوابدیده.دیدم پیرمرد اومد پیشم نشست تنم خشک شد دیدم

رفت تنم آب شد دیدم وسطه تنم معتدل شد.

قسمت اول                                                         این داستان ادامه دارد...


ارسال شده در توسط سامان سامانی